شهید محمدرضا دهقان‌امیری ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در خانواده‌ای مذهبی در تهران به دنیا آمد. سن و سالش آنقدر بود که چیز زیادی از جبهه و جنگ به یاد داشته باشد. همه دانسته‌هایش حرف‌ها و خاطراتی بود که از دیگران شنیده بود، اما پرورش و حضور در خانواده‌ای متدین و معتقد باعث شد تعصب و غیرت خاصی نسبت به اهل‌بیت و سیدالشهدا(ع) پیدا کند. نمی‌توانست ببیند خواهر و مادرش در خانه در امنیت زندگی کنند، اما حرم خواهر سیدالشهدا(ع) مورد حمله دشمنان و متجاوزان قرار بگیرد. سن‌اش کم بود اما دفاع از حرم اهل‌بیت(ع) را دفاع از ناموس خود می‌دانست و به همین خاطر راهی دیار عشاق شد و پس از ماه‌ها انتظار سرانجام به‌عنوان سرباز مدافع حرم راهی کشور سوریه شد. حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهل‌بیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه در حالی‌که تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود، رسید. شهید ۲۰ساله مدافع حرم چند سالی بود که همراه با خانواده‌اش در منطقه ما ساکن بودند. همین چند روز پیش بود که پیکر پاکش برای وداع آخر روی دست اهالی منطقه تا آرامگاه همیشگی‌اش بدرقه شد. گزارش زیر حاصل حضور چند ساعته همشهری محله در کنار خانواده و

مادر شهید

جنب‌وجوش‌های کودکانه

سر کوچه میرقاسمی حجله گذاشتند و روی حجله، عکس پسر جوانی که چفیه دور گردنش انداخته است. دوباره حال و هوای زمان جنگ را برای‌مان تداعی می‌کند. به خانه شهید می‌رسیم که اطرافش پر است از بنرهای تسلیت و عکس‌های شهید. به کمک دوستانش هماهنگی‌ها برای گفت‌وگو با خانواده شهید دهقان انجام شد. اگرچه تنها 3روز از شهادت بزرگ مرد محله می‌گذشت، اما خانواده مهربان و صمیمی‌اش به گرمی پذیرای‌مان شدند. داغ از دست دادن فرزند سخت است، اما مادر شهید اعتقاد دارد مرگ فرزند در راه اهل‌بیت پیامبر(ع) سعادت می‌خواهد. فاطمه طوسی، مادر شهید می‌گوید، محمدرضا از کودکی جنب‌وجوش‌های خاص خودش را داشت. با وجودی‌که بچه درسخوانی بود اما همواره با جنب‌وجوش‌هایش صدای دیگران را درمی آورد. مادر شهید دهقان، فرهنگی و اکنون معاون آموزشی مدرسه شهید ایمانی در محله شمشیری است. او در حالی‌که از یادآوردی جنب‌وجوش‌های کودکی محمدرضا لبخند به لب می‌آورد، برای‌مان از روزهای کودکی فرزندش می‌گوید: «محمدرضا فرزند دومم است. از همان کودکی بچه بازیگوشی بود.» دوره ابتدایی‌اش را در مدرسه بلال حبشی در خیابان آزادی سپری کرد.

مادر شهید می‌گوید: «همیشه در طول مسیر خانه تا مدرسه کیفش را به هوا پرت و با خودش بازی می‌کرد. این کار برایش نوعی تفریح بود. وقتی پایه دوم درس می‌خواند یکی از روزها در حالی‌که همچنان تفریح مورد علاقه‌اش را انجام می‌داد تصادف کرد و پایش شکست و ناچار شد چند روزی در خانه استراحت کند.» علی دهقان امیری، پدر شهید که بازنشسته نیروی انتظامی است، نقش مهمی در تربیت فرزندانش دارد. اعتقادات قلبی او که خود عمری را در جبهه‌های جنگ گذرانده باعث شد بچه‌هایش با فرهنگ ایثار و دفاع آشنا شوند. محمدرضا هم از پایان دوره ابتدایی عضو بسیج شد. «نان حلال باعث داشتن فرزندان نیکو و صالح می‌شود.» مادر شهید دهقان با اشاره به این موضوع حرف‌هایش را ادامه می‌دهد و می‌گوید: «من و پدر شهید همیشه سعی می‌کردیم از کودکی فرزندان‌مان را با مجالس مذهبی، هیئت‌های عزاداری و مسجد آشنا کنیم. برای آشنا شدن آنها با فرهنگ جهاد، خانوادگی به اردوی راهیان نور می‌رفتیم. به همین خاطر معمولاً تعطیلات نوروز را در مناطق جنگی سپری می‌کردیم. گاهی اوقات اگرچه جایی برای ماندن در این مناطق نداشتیم و ناچار بودیم کنار مزار شهدا یا کنار خیابان شب را صبح کنیم، اما هرطور شده بود بچه‌ها را به مناطق جنگی می‌بردیم.» شیوه پرورشی خانواده باعث شده بچه‌ها هم نسبت به اعتقادات خود راسخ باشند. شهید دهقان پس از پایان دوره راهنمایی تحصیلات خود را در دبیرستان علوم و معارف امام صادق(ع) ادامه داد. مادر شهید با اشاره به این موضوع می‌گوید: «در دوره راهنمایی مدیر مدرسه روی افکار و اعتقادات بچه‌ها کار می‌کرد و سعی می‌کرد آنها را بچه‌هایی معتقد پرورش دهد. وقتی محمدرضا دوره راهنمایی را تمام کرد به ما گفت: «محمدرضا را در یک مدرسه خوب ثبت‌نام کنید. زمینه اعتقادی بالایی در وجود او است، وسعی کنید با تحصیل در مدرسه‌ای خوب آن را بارورکنید.» به همین دلیل مدرسه امام صادق(ع) را انتخاب کردیم.» محمدرضا در آزمون ورودی رشته معارف و ریاضی مدرسه امام صادق(ع) شرکت کرد و با وجودی‌که در هر 2رشته تحصیلی رتبه برتر کسب کرد اما علاقه به معارف و تحصیلات حوزوی باعث شد رشته معارف را انتخاب کرده و در دانشگاه عالی شهید مطهری ادامه تحصیل دهد.

می دانستم محمدرضا شهید شده است
2، 3 باری برای زیارت ارباب به کربلا رفته بود. از همان دوران با امامش عهد بست از حرم خواهر و دخترش دفاع کند. مادرشهید با تعریف روزی که خبر شهادت محمدرضا را آوردند، می‌گوید: «شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، احساس کردم خانه پر از نور است. منبع نور از سوی عکس
 2 برادر شهیدم که قاب گرفته روی دیوارخانه‌مان بود. آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.» محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علی‌اکبر چیذر دفن کنند. مادرش می‌گوید: «سال گذشته با مهدیه و محمدرضا رفتیم امامزاده علی اکبر(ع). محمدرضا آن روز با اشاره به حیاط امامزاده از ما خواست وقتی شهید شد او را آنجا دفن کنیم. محمدرضا را اول ماه صفر، قربانی سلامتی امام زمان(عج) دادم.» مهدیه تنها خواهر محمدرضا در حالی‌که غمگین کنار مادر نشسته است، درباره برادرش می‌گوید: «مامان و بابا ازکودکی ما را به مراسم‌ مذهبی می‌بردند. محمدرضا سعی می‌کرد هرکار درستی که از دستش بر می‌آید برای دیگران انجام دهد. او درونش را پشت خنده و شوخی پنهان می‌کرد.»

پدر شهید:

دغدغه اش شهادت بود

فامیل و دوستان خانواده دهقان، برای تسلی خانواده داغدار آمده‌اند و به پدر و مادر شهید تسلیت می‌گویند. در گوشه‌ای می‌نشینند و برای شادی روح شهید صلوات می‌فرستند و فاتحه می‌خوانند. پدر شهید هم از خاطرات و ویژگی‌های محمدرضا برایمان می‌گوید. محیط و جو دانشگاه باعث شده بود اغلب در مراسم‌ مذهبی دانشگاه حضور داشته باشد. پدر شهید دهقان به حضور فرزندنش در هیئت‌های مذهبی اشاره می‌کند و می‌گوید: «هرشب در هیئت عزاداری شرکت می‌کرد. با وجودی‌که روزهای پنجشنبه مدرسه تعطیل بود، اما در هیئت مدرسه شرکت داشت. اغلب شب‌ها همانجا می‌ماند تا صبح‌ها در برپایی دعای ندبه کمک کند.» او کارهایش را با اجازه خانواده انجام می‌داد. پدرشهید در این‌باره می‌گوید: «معمولاً همه کارهایش را با ما هماهنگ می‌کرد. حتی روی برنامه هفتگی دانشگاهش هم برنامه ساعات بیکاری‌اش را نوشته بود.» دغدغه‌اش شهادت بود. مادر شهید دهقان در ادامه صحبت‌های پدر شهید می‌گوید: «همیشه از ما می‌خواست دعا کنیم شهید شود. حتی وقتی دانشگاه بود پیامک می‌فرستاد» مامان یادت نرود دعا کنی شهید شوم. «هر بار در پاسخش می‌گفتم: «نیتت را خالص کن تا شهیدشوی.» چند روزی به شروع مهرماه نمانده بود که انتخاب واحد کرد، اما هرگز فرصت سرکلاس رفتن پیدا نکرد. مادرشهید می‌گوید: «چندبار آمد و وسایلش را جمع کرد. می‌گفت نوبتش شده که به‌عنوان سرباز مدافع حرم برود. چند باری ‌رفت و شب برگشت تا اینکه سرانجام اوایل مهرماه نوبتش شد.

همرزم شهید دهقان:
شب شهادت برق شادی درچشم‌هایش موج می‌زد

عکس محمدرضا که در آن لبخندی به لب دارد در گوشه اتاق است. انگار آنجا ایستاده تا شاهد و ناظر حال و هوای خانه باشد. همرزم محمدرضا هم درجمع ما حضور دارد. او هم سرباز مدافع حرم است و این روزها برای گذراندن مرخصی‌اش آمده است. وقتی از او می‌پرسیم شما در رفتن محمدرضا برای دفاع از حرم تأثیر داشتید یا محمدرضا در رفتن شما، در پاسخ‌مان می‌گوید: «اگرچه زودتر از محمدرضا رفتم، اما درس‌هایی از او آموختم که همیشه به یاد خواهم داشت. محمدرضا 2سالی بود که در پایگاه بسیج فعالیت می‌کرد. وقتی فهمید یکی از برنامه‌های آن مجموعه اعزام سرباز برای دفاع از حرمین است پیگیر کار‌هایش شد تا زودتر برود.» همرزم محمدرضا آخرین بار، 3روز قبل از شهادت محمدرضا را دیده بود. او از آن شب می‌گوید: «محمدرضا آن روز خیلی خوشحال بود، می‌گفت دایی زنگ زده وگفته بچه‌ها من به شما افتخار می‌کنم. من هم سر به سرش گذاشتم و با خنده به او گفتم «مگر تا حالا کسی این‌گونه نگفته بود که خوشحالی.» محمدرضا آن شب حال عجیبی داشت، برق شادی درچشم‌هایش موج می‌زد.» او در حالی‌که به لحظه شهادت محمدرضا اشاره می‌کند، می‌گوید: «‌غروب پنجشنبه 21 آبان ماه بود که بچه‌ها درگیر شدند. ما کمی دیرتر به آن نقطه رسیدم. محمدرضا و چندنفری از دوستانش (احمدعطایی، مسعود عسگری، سیدمصطفی موسوی) در آن عملیات شهید شده بودند. ما که رسیدیم بچه‌ها را عقب برده بودند. اضطراب شدیدی داشتم، دلم گواهی می‌داد که اتفاقی افتاده. هرچه گشتم محمدرضا را پیدا نکردم، می‌ترسیدم از بچه‌ها سراغش را بگیرم.» او در حالی‌که برق اشک در چشمانش نشسته است، ادامه می‌دهد: «یوسف، یکی از دوستان‌مان را دیدم و سراغ محمدرضا را گرفتم. گفت با بچه‌ها به عقب رفته. حرفش آرامم نکرد، تا صبح نذر و نیاز می‌کردم که محمدرضا سالم باشد. صبح یکی از بچه‌ها در حالی‌که گریه می‌کرد به طرفم آمد. فهمیدم محمدرضا شهید شده است.» وی می‌گوید: «به برکت خون این شهدا قسمت‌های زیادی را فتح کردیم. بعد از این عملیات شهر آزاد شد و با روشن کردن موتور برق، بچه‌ها نخستین اذان بعد از آزادسازی را با بلندگوی مسجد شهر گفتند.»

دوست دوره دبیرستان محمدرضا:
اردوی جهادی هفت چشمه کنار هم بودیم

خاطرات زیادی از دوست شهیدش دارد. خاطراتی که مربوط به دبیرستان و دانشگاه می‌شود. هرازگاهی قطرات اشکش را با پشت دست پاک می‌کند. علی‌اکبر حاج‌حسنی، سال‌هاست که با محمدرضا دوست است. او به خاطراتی که از دوست شهیدش دارد اشاره می‌کند و می‌گوید: «سال دوم دبیرستان ما را برای اردوی جهادی به روستای هفت چشمه استان لرستان بردند. به یاد دارم برای ساخت استخر کنار مسجد باید زمین را می‌کندیم. وقتی من بیل را زمین می‌زدم مقداری کمی خاک بلند می‌شد در حالی‌که هر بار محمدرضا بخش بزرگی را می‌کند.» او در ادامه می‌گوید: «آن روز محمدرضا سنگ‌های کوچکی را در دست جمع می‌کرد و آنها را به طرفم پرتاپ می‌کرد و من دنبالش می‌کردم. او فرد شوخ‌طبعی بود و با همه شوخی می‌کرد.» حاجی حسنی به خاطره دیگری که از دوست شهیدش دارد اشاره می‌کند و می‌گوید: «دردوره دبیرستان کلید اتاق سیستم صوتی دست محمدرضا بود. هر وقت چشم مسئولان مدرسه را دور می‌دید سیستم را روشن می‌کرد و مداحی می‌خواندیم و سینه می‌زدیم. وقتی شهید شد خاطرات جنب‌وجوش‌هایش برایم زنده شد.»

 یکی از دوستان محمد رضا:
شفیع شد تا جواز کربلا بگیرم

ناراحت از غم از دست دادن دوستش سرش را پایین انداخته است. وقتی نام محمدرضا به میان می‌آید گریه امانش را می‌برد. به سختی صحبت می‌کند. مصطفی درستی، هم یکی دیگر از دوستان محمدرضا است. او در حالی‌که به اتفاقی که بعد از شهادت محمدرضا برایش افتاده اشاره می‌کند، می‌گوید: «دوست داشتم برای اربعین امسال کربلا باشم. با وجودی‌که مادر و برادرم را واسطه قرار داده بودم اما پدرم اجازه نمی‌داد. صبح روز 23آبان ماه سرسفره صبحانه وقتی پاسخ منفی پدرم را شنیدم دلم شکست. وارد دانشگاه که شدم در گوشه‌ای عکس محمدرضا را مقابلم گرفتم و با او صحبت کردم. گفتم محمدرضا تو که رفتی، دست مرا هم بگیر و ببر، ظهر آن روز برادرم خبر داد بالاخره پدر رضایت داد که کربلا بروی.» او درحالی‌که به خاطره‌ای که از محمدرضا دارد اشاره می‌کند، می‌گوید: «‌چندباری با ماشین پدرم به محمدرضا رانندگی یاد دادم. یکبار موقع خداحافظی مرا بوسید و تشکر کرد. آن روز به من گفت اگر من شهید شدم امروز را به خاطر بیاور.»

هم دانشگاهی شهید:
هنوز صدایش را به خاطر دارم

 ساکت گوشه‌ای نشسته و به دوستانش نگاه می‌کند.‌گویی خاطرات دوست شهیدش را مرور می‌کند. محمدحسین موحدی‌نژاد، از دوره دانشگاه محمدرضا را می‌شناسد و معتقد است تمام دوره رفاقتش برایش خاطره است. موحدی‌نژاد درباره ویژگی‌های محمدرضا می‌گوید: «او فردی صاف و صادق بود. با همه با مهربانی رفتار می‌کرد.» او در ادامه درباره خاطره‌ای که از دوستش دارد می‌گوید: «‌به یاد دارم روزی خانه ما آمد. من طرح‌هایی را برای هفته دفاع‌مقدس آماده کرده بودم، با هم رفتیم نزد فرمانده پایگاه بسیج، آنها داشتند غرفه‌ها را برای هفته دفاع‌مقدس برپا می‌کردند. چون از علاقه محمدرضا به شهادت مطلع بودم با شوخی به فرمانده گفتم خوب به او نگاه کن و چهره‌اش را به خاطر بسپار تا وقتی شهید شد برایش یادواره برگزارکنیم. باورم نمی‌شود مدتی بعد از این اتفاق محمدرضا شهید ‌شود.» محمدرضا روز قبل از شهادتش با موحدی‌نژاد تماس گرفته است؛ او هنوز هم صدای خداحافظی دوستش را به خاطر دارد.

هم دانشگاهی محمدرضا:
محمدرضا عاشق شهادت بود

در میان دوستان محمدرضا که درجمع خانواده‌اش نشسته‌اند. حجت‌الاسلام علیرضا درستکار، دوست دوران دانشگاه محمدرضا هم هست. او در حالی‌که به خاطراتی که از محمدرضا دارد اشاره می‌کند، می‌گوید: «‌محمدرضا همواره مرا با نام شیخ درستکار صدا می‌کرد، هر دویمان همزمان در دانشگاه پذیرفته شدیم. او فردی شوخ‌طبع و مهربان بود. همواره سعی می‌کرد به دیگران کمک کند. اغلب با موتورش مرا به خانه یا مسجد می‌رساند.» تکه کلامش دیگه چه خبر بود. خاطرم هست کاری را به حاج آقا درستکار سپرده بود که انجام دهد و در تماس‌هایش پیگیر حل آن بود. حاج آقا درستکار می‌گوید: «محمدرضا عاشق شهادت بود. یادم می‌آید اخیراً که برای پیگیری کاری که به من سپرده بود با هم صحبت کردیم در پاسخش گفتم محمدرضا زیارت هم می‌روی، گفت حاجی از آن زیارت‌هایی که به من چسبید، یکی را هدیه‌ات می‌کنم. وقتی خبر شهادت محمدرضا را شنیدم یاد این جمله‌اش افتادم.»

منبع: همشهری محله