در گفتوگوی تفصیلی تسنیم با احمدرضا بیضایی مطرح شد- بخش دوم
خبرگزاری تسنیم:برادر شهید مدافع حرم محمود رضا بیضائی میگوید: مقاومت در سوریه، خیلی مظلومانهتر و دست خالیتر است. امام (ره) میفرمودند بسیج جهانی مستضعفین باید تشکیل شود که نمودش امروز در همین مقاومت در جبهه سوریه است.
*تسنیم: پدر و مادرتان در جریان رفت و آمدهای شهید به سوریه بودند؟
محمودرضا هیچکس را در داخل خانواده غیر از من مطلع نکرده بود. او اطاعت پذیری عجیبی از پدر داشت. در حد اطاعت از ولی امر یا خدا، جور دیگری نمیتوانم کیفیت اطاعتپذیریاش را بگویم. اگر پدر یک بار به او میگفت نرو، قطعا از سر اطاعت نمیرفت. علت اینکه بیخبر گذاشته بود این بود که اگر پدر میگفت نرو دیگر نمیرفت و او طاقتش را نداشت که دیگر نرود. آن اوایل گاهی حضوری میآمد و به من میگفت فردا عازم هستم.
نمود امروزی بسیج جهانی مستضعفین در همین جبهه مقاومت سوریه است
*تسنیم: شما یا همسرش باتوجه به اینکه میدانستید چه خطراتی در سفر به سوریه او را تهدید میکند، مخالفتی نمیکردید؟
خیر؛ من مخالفت نمیکردم. من رفتنش را مانند او امری حلاجی شده و با فکر و به نوعی حتی وظیفه میدانستم و همیشه هم غبطه داشتم به موقعیتی که دارد. همسرش هم مخالفت و یا ممانعتی برای رفتنش نکرده بود. همه دفعاتی که به سوریه رفت همسرش اطلاع داشت. من هم ممانعتی نکردم فقط میگفتم به آنچه که رسیدی، درست انجامش بده و جای مرا هم خالی کن و خدا، ان شاءالله حافظ است. این اواخر به او میگفتم مواظب خودت باش.
*تسنیم: به نظر شما شباهت و تفاوت شهدای مقاومت سوریه با شهدای هشت سال دفاع مقدس چیست؟
بخشی از تفاوتها و شباهتها ظاهری و بخشی فراتر از ظاهر است. تفاوت ظاهری این است که در زمان جنگ تحمیلی، دشمن به خاک ما تجاوز کرده بود و میجنگیدیم که دفع تجاوز دشمن بشود و کیان اسلام از تجاوز و از دست دشمن آزاد شود. برای حفظ انقلاب اسلامی که به آن هجمه نظامی شده بود میجنگیدیم. مقاومت کردیم که این اتفاق نیفتد و انقلاب بماند. مقاومت در سوریه، مقاومت خارج از مرزهای جمهوری اسلامی است. شکل مبارزه فرق دارد. این نوع مقاومت و مبارزه خیلی مظلومانهتر و دست خالیتر است اما از نظر اعتقادی، شبهاتی که به جنگ تحمیلی وارد شده، اینجا وجود ندارد. منظورم از شبهه، مسائل التقاطی است که در سالهای اخیر تلاش شده تا به جنگ تحمیلی چسبانده شود. شما یک وصیتنامه شهید پیدا نمیکنید که شهید در آن صحبت از خاک و وطن کرده باشد. همه شهدا سفارش به حفظ اسلام، ولایت فقیه و انقلاب داشتهاند. اینجا، در مسأله سوریه، التقاطهای این شکلی و مسأله خاکمان مطرح نیست. چیزی که هست، مطلق دفاع از حریم اهل بیت(ع)، حفظ خاکریز مقاومت شیعی در برابر صهیونیسم، ایستادگی در برابر مطامع استکبار در منطقه یعنی حفظ آرمان بزرگ امام (ره) - که اسرائیل باید از صفحه روزگار محو شود - است. این خط مقاومت باید حفظ شود. امام (ره) میفرمودند بسیج جهانی مستضعفین باید تشکیل شود که نمودش امروز در همین مقاومت در جبهه سوریه است.
محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود/علاقه خاصی به شهید همت داشت
تسنیم: شهید محمودرضا بیضایی به شخصیت کدامیک از شهدای دفاع مقدس علاقه بیشتری داشت؟
به شهید حاج ابراهیم همت. در اتاقش پوستری از حاج همت داشت که هنوز هم وجود دارد. تصویری است از حاج همت که میکروفونی در دست دارد و دست دیگرش بالا آمده و دارد صحبت میکند. جملهای بالای سر شهید همت هست توی این پوستر قریب به این مضمون که: «با خدای خود پیمان بستهام که تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم». این جمله نصب العینش بود و به این عینیت هم بخشید و تا لحظه شهادت، در راه حفظ و حراست از انقلاب اسلامی یک آن آرامش نداشت.
این تصویر حاج همت را هم خیلی دوست داشت و هر وقت میدید، میخندید. میگفت: افسر سوری با لباس رسمی و درجه و پوتین و خیلی کلاسه شده است اما حاج همت با لباس خاکی و کتونی چینی. میخندید میگفت نکته جالب این عکس این است که حاج همت پاچههایش را گتر کرده است. علاقهاش به این سادگی شهید همت عجیب بود. میگفت: درگیر رنگ و تعلقات دنیا نیست.
همهکتابخانهاش به جز چند کتاب، کتابهای دفاع مقدسی بود
محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود. میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت، مجموعه کتابهایش را خوانده بود. «همپای صاعقه» را واو به واو خوانده بود. تقریبا همهکتابخانهاش به جز چند کتاب، کتابهای دفاع مقدسی بود. «خاکهای نرم کوشک» را با علاقه بسیاری خواند، سری «به مجنون گفتم زنده بمان»، «ویرانی دروازه شرقی»، «ضربت متقابل»، «سلام بر ابراهیم» و این کتابهایی که در دسترس همه است. تقریبا تا آخرین کتابهایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود. «کوچه نقاشها» را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخواندهام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود. به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه خاصی به بهشت زهرا (س) و مزار شهدا داشت.
شهید محمودرضا بیضائی
شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) فوقالعاده گمنام و مهجور هستند
*تسنیم: شهدای اخیر مقاومت سوریه را میشناخت؟
بله؛ البته اینجا لازم است بگویم که مدافعان حرم حضرت زینب(س) در سوریه، در میان ماها فوقالعاده گمنام و مهجور هستند. بد نیست اینجا یادی از آنها بکنیم. شهید محرم ترک، شهید اسماعیل حیدری، شهید هادی باغبانی، شهید مهدی عزیزی، شهید رسول خلیلی، شهید امیررضا علیزاده، شهید علی کنعانی، شهید رضا کارگر برزی، شهید محمد جمالی، شهید محمدحسین مرادی و آخرین آنها شهید اکبر شهریاری را کم کسانی میشناسند. محمودرضا از شهدا صحبت میکرد اما از سلوک خود و شهدا چیزی نمیگفت. یادم هست در مورد شهید مرادی تنها چیزی که به من گفت این بود که: تا چشمش باز بود میگفت لبیک یا زینب (س)... لبیک یا حسین(ع)... ما برای حرفهای این شهدا نامحرم بودیم. به من هم چیزی نمیگفت.
*تسنیم: از خاطرات شاخص خود با برادر بگویید.
معاملهای که با خدا کرده بود آمیخته به هیچ شائبهای نمیشد
پارسال بعد از ترخیص از دوره آموزش سربازی که در تهران بودم، چند روزی را برای انجام چند کار در تهران ماندم و به تبریز برنگشتم. دوستی داشتم در تهران که با من تماس گرفت و گفت مشهد میروی؟ گفتم: بله. و جور شد و رفتیم. من کاری را به اخوی سپرده بودم که در تهران دنبال کند و برای من چیزی را از جایی سؤال کند، کاری بود که از نظر ضوابط و مقررات به مشکل خورده بود و من از اخوی کمک خواسته بودم تا حل شود. مشهد، تصادفا به او زنگ زدم و گفتم فلان کار چطور شد؟ گفت: من الان مشهد هستم، تهران که برگشتم موضوع را پیگیری میکنم! گفتم من هم اتفاقا مشهد هستم؛ بیا همدیگر را ببینیم. در هتلی در نزدیکی بابالجواد بودم که تاحرم صد قدم بیشتر فاصله نداشت. آمدنش یک ساعتی طول کشید. در این فاصله رفتم و دو تا انگشتر خریدم و دادم روی یکی از آنها ذکر «العزة لله» حک شد و آمدم و منتظر او جلوی هتل ایستادم. سر قرار آمد و خوش و بشی کردیم و من انگشتری را که ذکر داشت با اینکه میخواستم برای خودم بردارم، به او دادم و آن یکی را برای خودم برداشتم. به او گفتم این انگشتر را دارم به تو رشوه میدهم تا برایم کاری انجام بدهی! گرفتم و چرخاندمش رو به حرم و دو نفری رو به حرم ایستادیم. گفتم شما وضعیتت با من فرق دارد. خواهش میکنم از امام رضا(ع) بخواه تا فلان مسأله حل شود، دیدی که من خودم خواستم و حل نشد. برگشت من را بغل کرد، روبوسی کردیم و گفت کاری نداری؟ هیچ چیز نگفت. حتی ذکری، توجهی، دعایی... هیچ چیز نگفت. فقط گفت باز هم دنبال آن کار است که حلش کند. دست دادیم و رفت. اخلاص عجیب به دور از ریایی داشت. معاملهای که با خدا کرده بود آمیخته به هیچ شائبهای نمیشد. حتی ذرهای ریا. آنجا هم نخواست نشان بدهد حالا که من میگویم از من در نزد امام رضا(ع) آبرویش بیشتر است، به نیابت من از ایشان طلب حاجت میکند.
از معمولیترین فرد هم معمولیتر نماز میخواند ولی نمازش، نماز بود
این حدیث نبوی است که رأس تقوی این است که کسی شما را به تقوی نشناسد. محمودرضا اینطور بود. در مورد او نمیتوانستیم بگوییم نماز شبش ترک نمیشود یا در نمازش احوالات عجیبی دارد. او از معمولیترین فرد هم معمولیتر نماز میخواند ولی نمازش نماز بود. هیچ ریایی نداشت که هیچ، چیز دیگری هم که معامله با خدایش را خدشهدار کند در سلوک معنویش نداشت، سلوک معنوی خالصانهای داشت و معاملهای با خدا کرده بود که تا لحظه آخر هم آن را کتمان کرد تا منجر به شهادتش شد؛ «ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بأن لهم الجنة» شهید مشتریپسند میشود که به شهادت میرسد و بقول شهید آوینی، خدا متاع وجود او را خریدنی مییابد. شهید آوینی میگوید برای نائل شدن به فیض شهادت، مهم این است که خدا متاع وجود کسی را خریدنی بیابد. متاع وجود هم به همین راحتی خریدنی نمیافتد انگار.
در پرکاری و مجاهدت خستگی ناپذیرش با برخی احوالات شهید مهدی باکری قابل مقایسه بود
من همیشه او را در پر کاری و مجاهدت خستگی ناپذیرش با بعضی از احوالاتی که از سردار شهید مهدی باکری نقل شده مقایسه میکنم. جناب آقای طیب شاهینی روایت کردهاند که مهدی باکری در عملیات بدر از شدت خستگی و در اثر بیخوابی، موقع حرف زدن به خواب میرفت و فرمودهاند که این حالات ایشان یادآور یک سخنرانی از ایشان در دزفول بود که نیروها را جمع کرد و برای آنها صحبت کرد. ظاهرا زمزمهای بین رزمندگان بود که مثلا خدا هم گفته است که «لایکلف الله نفسا الا وسعها» و کار در جبهه هم باید در حد وسع باشد. گویا کسانی بودهاند که برای در رفتن از زیر کار به این آیه متوسل میشدهاند. شهید باکری آنجا وسع یک رزمنده را گفته که چه است. گفته یک رزمنده در میدان جنگ باید آنقدر بیخوابی بکشد تا از فشار بیخوابی بیفتد، بیدارش کنند، بلند شود بجنگد و دوباره فشار بیخوابی امانش را ببرد و همینطور ادامه بدهد. این وسع تکلیف یک رزمندهای است که در خط حضور دارد. رزمندهای هم که در دفتر، کار دفتری میکند باید آنقدر با خودکار و کاغذ کار کند و بنویسد که چشمانش کور شود. آقای شاهینی میگویند من در عملیات بدر به عینه دیدم که مهدی باکری چیزهایی که گفته بود را در میدان جنگ خودش دارد عمل میکند. محمودرضا در کار اینطور بود. غالب اوقاتی که من در تهران دیده بودمش فشار بیخوابی در صورتش معلوم بود. برادرم و جلوی چشمان من بود اما شهدای مدافع حرم همهشان اینطور کار کردهاند و چیزی بیشتر از انجام تکلیف را عاشقانه در میدان عمل نشان دادند.
ماجرای سوغاتی شهید بیضائی از سوریه برای برادرش
یکبار به اخوی گفتم این بار که برمیگردی برایم از آنجا سوغاتی بیاور. سوغاتیاش یک پرچم کوچک قرمز رنگ بود که رویش نوشته بود: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا - لبیک یا زینب» که آن را بعد از رفتنش روی دیوار نصب کردم و الان یادگاریست که از او باقی مانده و حرفهای زیادی با من میزند. غیر از این – یعنی فدا شدن در راه اهلبیت (ع) - انگار چیزی در دل یا ذهنشان خطور نمیکرده است و به چیز دیگری فکر نمیکردهاند. عنوان این شهدا که مشهور شده «مدافع حرم» است. این عنوان خیلی معنادار است. محمودرضا میگفت اینها میخواهند در منطقه مقاومت شیعی را با مقاومت سلفی جایگزین کنند. میگفت حقیقت داستان سوریه همین است، باقی را رها کن. گفتم خب اگر جمعاش کردند بعدش چه؟ میخواهند اسرائیل را به رسمیت بشناسد؟ گفت در این گام میخواهند که مقاومت باشد اما مقاومت شیعی دیگر باقی نماند.
میگفت در مسافت چند متری که در تیررس تکفیریها است، کوثر جلوی چشمانم میآید/بار آخر گفته بود: این بار از کوثر بریدم
*تسنیم: از فرزند شهید محمودرضا بیضایی بگویید.
یک دختر دوساله دارد که نامش «کوثر» است. دخترش را خیلی دوست داشت طوری که هر روز به دوستانش که دختر داشتند زنگ میزد و میگفت دخترم اینقدر -با دست نشان میدهد- بزرگ شده. وقتی به پدرم زنگ میزد همهاش از کوثر میگفت. خیلی دوستش داشت. بار آخر موقع رفتن به یکی از دوستانش گفته بود «این بار دیگر از کوثرم بریدم». یکی از دفعاتی که برگشته بود به من گفت که بعضی وقتها در تیررس تکفیریها گیر می افتیم و گاهی مجبور شدهام که این مسیر را بدوم. مثلا از پشت یک دیوار تا دیوار دیگر مسافتی را بدوم؛ میگفت در آن مسافت چند متری کوثر میآید جلوی چشمانم. اینها را میگفت تا به من بفهماند که اینجوری و با وابستگیها مثل وابستگی به فرزند نمیشود شهید شد.
شهید محمودرضا بیضائی و فرزندش کوثر
میگفت شهادتِ شهید فقط دست خودش است/ کسی تا نخواهدشهید نمیشود
من یکبار خوابی دیده بودم که آنرا برای محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با حاج همت دست دادم و همدیگر را بغل کردیم و به او گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم میگفتم مگر میشود؟ همه چیز دست شهداست و شهدا دستشان باز است. این معما برای من حل نمیشد و همیشه فکر میکردم که تعبیرش چیست؟ برای محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد. گفت: «شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمیشود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر تعلقاتش شهید نمیشود.
این بار از کوثر، دختر دو سالهاش، هم برید و رفت. شما اگر محمودرضا را با کوثر میدیدید، لطافت خاص و دیدنیای در ارتباطشان قابل درک بود. یک بار به محمودرضا گفتم: «دخترت خیلی میخندد برای دختر خوبیت ندارد». در حالیکه کوثر در بغلش بود و داشت بالا و پایین میانداختنش گفت: «این مدلش خوشحال است» محمودرضا آرمانی داشت و همه چیز را آگاهانه فدای آن آرمان کرد و فدا کردن همه چیز به خاطر آرمان اسلام و در راه خدا، تأسی صحیح به سیدالشهداء(ع) است.
محمودرضا 4 سال بود که ازدواج کرده بود اما از زندگی، از خانواده، از همه چیز صرف نظر کرد و رفت. همیشه قبل از رفتنش زنگ میزد و تلفنی با هم صحبت میکردیم و این صحبت حداقل 10 دقیقه طول میکشید. از وضعیت منطقه و تحولات سوریه و مسائل دیگر حرف میزدیم و خداحافظیاش پشت تلفن طول میکشید. این بار که زنگ زد زیر 30 ثانیه حرف زدیم، از من هم برید و رفت. همیشه آخر حرفهایمان میگفتم پیامک یادت نرود. آنجا که بود با پیامک در ارتباط بودیم. اینبار آنقدر مکالمه کوتاه شد که یادم رفت به او بگویم پیامک بده. تا قطع کرد، بلافاصله پیامک دادم که: «گاه گاهی پیامک بده» و یک کلمه پاسخ داد: «حتما». اما رفت که رفت. همیشه پیامکهایش با من یک خطی بود. به دوستانش چندخطی پیام میداد. رابطه با دوستانش ورای رابطه ما بود. رابطه عجیب عاشقانه و غیر قابل توصیفی با بچههایی که مثل او فکر میکردند، داشت. حرف زدن و شوخی کردنهایش این اواخر کم شده بود. یکی از دوستانش به من گفت این بار آخر که میرفت دیگر شوخی نمیکرد. گفت روزی که محمودرضا داشت میرفت، همدیگر را دیدیم، به من گفت فلانی خداروشکر تو زنده برگشتی؟ گفتم: بله. گفت: من میروم اما دیگر برنمیگردم.
صبری که به پدر و مادر شهید القاء میشود از اعجاز شهادت است
*تسنیم: وقتی خبر شهادت را دادند، حال پدرتان چطور بود؟
اول خیلی بیتاب بود. اما صبری که به پدر و مادر شهید القاء میشود از اعجاز شهادت است. وقتی اول شب، خبر شهادت را به من دادند من تا صبح در اتاق راه رفتم و در مورد نحوه خبر دادن به پدر فکر کردم اما به جایی نرسیدم. پاهایم درد گرفته بود صبح. هفت صبح مأموریت اداری داشتم و برای انجام یک کار اداری باید از شهرستان میانه به تبریز میرفتم و بعد دوباره از تبریز راه میافتادم به سمت تهران. از تبریز که حرکت کردم برای تهران، در راه، پدر چند بار به من زنگ زد. من آن روز صبح هر چه کردم که خبر را به پدر بدهم دیدم نمیتوانم و اصولا من خبر بد دادن را بلد نیستم. از طریق دیگری به پدر گفته بودند که سانحهای برای محمودرضا پیش آمده است و پدر راه افتاده بود به سمت تهران. پدر در مسیر به من زنگ زد و گفت: خبری از محمودرضا داری؟ گفتم: نه؛ طوری شده؟ گفت: حادثهای اتفاق افتاده؛ من خیلی نگرانش هستم. گفتم: اطلاعی ندارم. چون میدانستم این خبر، آن هم اگر در راه به او برسد خیلی بیتابش میکند، باز چیزی نگفتم. حوالی ظهر بود که دوباره به من زنگ زد و گفت: برای چه کاری به تهران میروی؟ گفتم باید کسی را ببینم و برای انجام یک کار اداری جایی بروم. گفت: محمودرضا شهید شده. و بعد منقلب شد. گفتم از کجا میدانید شما؟ گفت من تا حدود زیادی مطمئن شدهام که شهید شده. برای من مسجل شده بود که پدرم قضیه را فهمیده. یک ربع بعد دوباره پدرم زنگ زد و این بار با خونسردی و آرامش گفت فردا کارت کی تمام میشود؟ گفتم: صبح. گفت: بعد از تمام شدن کارت، زود به منزل برادرت بیا. این جملات را این بار خیلی عادی میگفت. گفتم چشم. گفت: وقتی آمدی خودت را کنترل کن. برای من جالب بود. من فکر میکردم که این منم که باید اینها را به پدر بگویم. وقتی تماس قطع شد، دیدم بیتابیای که یک ربع پیش در پدرم بود دیگر در او نیست.