بسم رب العشق .
به نام‌الله پاسدار حرمت خون شهیدان ...


این روزها سالروز شهادت شهید عزیز جواد محدی هست ..بی مناسبت نیست تا خاطره ای از دوست و همرزم عزیزم برایتان بگویم هرچند در کنار جواد بودن هر لحظه اش خاطره ای شیرین است ..بخاطر همین از جواد خاطره زیاد دارم که به مرور خواهم گفت

ان روز با اتوبوس قرار شد به تهران برویم‌...من سوار اتوبوس شدم ...چشمم دنبال اشنایی میگشت ...اما کسی را نیافتم ....تا اینکه در یک صندلی جواد تنها نشسته بود

به سمتش رفتم ..سرش پایین و با موبایلش ور میرفت ...و عکس نوزادی را نگاه میکرد ..من چشمم به موبایلش افتاد و متوجه شدم ...

سلامی کردم و همانطور که سرش پایین بود جواب داد ....به شوخی گفتم ...یره سرته بگیر بالا

تا من را دید باند شد و همدیگر را در اغوش کشیدیم و خوشحال از اینکه اشنایی پیدا کردیم ....

گفتم اینجا چه میکنی ...جواب داد برا اعزام اومدم و الانم دارم اعزام میشم به سوریه ...از من هم همین را پرسید گفتم منم همسفر شما هستم ...

کنارش نشستم و بعد از مدتی اتوبوس راه افتاد ...در بین مسیر ..از هر دری صحبت کردیم ...و خندیدیم ...


تا صحبت به خانواده ها رسید جواد گفت فرزند نوزادم تازه بدنیا اومده ..پرسیدم چند روز پیش ..گفت دو روز پیش

برایم غیر قابل تصور بود که چنین کند ...و فرزندش را و خانواده را رها کند و به سوریه اعزام شود ..

جوابی محکم داد که ناشی از ایمان قوی یش بود .گفت فرزندم و خانواده ام فدای حضرت زینب .س.


گفت که دو پسر دارد و شادمان از بدنیا امدن فرزند دومش بود ....اتوبوس همچنان به مسیر ادامه میداد و وقت نماز و شام شد که نماز را با جواد خواندیم و به رستوران بین راهی رفتیم و شامی خوردیم ...البته جای شما خالی ...بزرگواران ..

موقع شام جواد به غذا گیر داده بود .شام چلومرغ خوردیم اما جواد از تکه مرغ داخل بشقاب یک ماجرای طنزی در اورده بود که لذت شام را چند برابر کرده بود و خیییییلی چسبید


حرکت کردیم و به سمت تهران ...جواد در بین راه که حالت روحانی بهش دست میداد از جنگ و از سوریه و از شهادت صحبت میکرد
بین صحبتهایش گفت یک چیز مهم میگم اما باور نمیکنی ...گفتم چیه داداش بگو باور میکنم ......
گفت من در این ماموریت شهید میشم ...شک نکن
البته من باور کردم چون در این مدت که در سوریه هستم چیزهای عجیب و غریب از شهدا و رزمندگان زیاد دیدم ...و برایم باور پذیر است پیشبینی شهادت یا جانبازی
من‌گفتم داداش باور میکنم ....گفت اگر من شهید شدم کیف و وسایلم را بیاورید ایران تحویل این ایثارگران بیخیال ندین 😄
منم یک چشم گفتم و قول دادم تا بیاوریم که البته چنین هم شد بعد شهادت جواد همممممه ی وسایلش با کمک‌ برادر کرار به ایران برگشت
اما جواد ول کن نبود از بهشت رضا و منطقه دفن شهدا گفت ...اون موقع محل فعلی دفن شهدای مدافع. هنوز خیلی جاداشت ....بمن گفت جایی برا خودت در نظر نگرفتی گفتم من نه ....به شوخی گفت ادم نمشی
گفتم‌ با دوستان چند روز پیش رفتیم از شهدا خدا حافظی کنیم برادر صیاد اون کنج و نبش رو برا خودش در نظر گرفت ...
جواد یک دفعه از جا پرید و گفت بیجا کرده مگه مو موردوم که بیه جای موره بگیره ...اونجه جای مویه  حالا میبینی


گفتم داداش بیخیال حالا جای تو باشه ..گفت شوخی نمکنم جدی موگوم‌ اونجه فقط جای مویه
انروز و انشب و روزهای بعدش گذشت تا یه دمشق رسیدیم ...با کمک یک اشنا به یک اتاق دونفره هدایت شدیم که تلفن هم داشت ...جواد به محض دیدن تلفن به سمتش رفت و با خانومش تماس گرفت ...جواد خیلی خوش قول بود ...به خانومش میگفت دیدی گفتم ..چهارشنبه زنگ میزنم ..الان زنگ زدم من از اتاق اومدم بیرون تا راحت صحبت کند


بعد مدتی دنبالم اومد و منم رفتم داخل اتاق ...گوشی خوب و با کیفیتی داشت و عکس میگرفتیم با هم
و فیلمی هم‌از خودمون گرفتیم شبیه فیلم شهید ابوعلی و شهید صدر زاده که قرار شفاعت و عاشقی بود
در اون فیلم من و جواد بهم قول دادیم هر کدام زودتر رفتیم از ارباب بی کفن برای اون یکی دیگه هم بگیریم
جواد پسر خوش قولی بود و هست من ایمان دارم ....🌹🌹
فردایش به حلب اعزام شدیم .و حرکت کردیم ..در حلب ...من و جواد به تیپ امام حسن مجتبی .ع. ملحق شدیم

البته با ابوعلی هم در ارتباط بودیم و گفت برین به یگان ناصرین ...و ما هم رفتیم ....البته در بگان ناصرین هر روزش خاطره بود با جواد و دوستان و شهید خسته عبدالخالق

یگان ناصرین همان یگانی بود که یادگار سید ابراهیم بود و برای ما عزیز و فرمانده اش هم ابوعلی بود


انروزها گذشت و در شهرک الحاضر به صورت کاملا اتفاقی و غیر منتظره ابوعلی را دیدم و او هم غافلگیر شد

خیلی خوشحال شدم  پرسیدم دلاور کی رسیدی چه بیخبر اومدی ...گفت تازه رسیدم الانم اومدم بیینم کجا مشغول بشم ..از جواد پرسید .گفتم تو بخش فرهنگی تیپ مشغول کار هست
انروز ابوعلی در خانطومان محور عملیاتی تحویل گرفت ...یک روز مجددا ابو علی را دیدم ...گفت کجا میری گفتم هرجا که تو بری البته ما مقرمون تو شهرک خلصه بود ...گفت بریم دنبال جواد ..چون میخام‌ بیارمش پیش خودم

رفتیم به شهرک الحاضر و جواد را با کیف و وسایلش و اسلحه و.....سوار کردیم ...جواد هم خیلی خوشحال بود ...اخر مگر میشود ابوعلی را ببینی و خوشحال نشی
در بین مسیر جواد به من گیر داده بود و طنازی میکرد  و میخندیدیم ...جواد بسیار شوخ طبع بود و دوستان گاهی سوژه خنده میشدند ان روز من سوژه شده بودم
خیییلی باحال بود دو رفیقم کنارم بودند و به سمت خانطومان حرکت کردیم ....تا رسیدیم
ان روزها گذشت به جواد و ابو علی سر میزدم‌...گاهی هم اونا میومدن پیش ما شام یا نهاری با هم میخوردیم و کلی خاطره و شوخ طبعی جواد
تا شب حمله به خانطومان رسید ...دشمن از هر طرفی هجوم کرد ...انشب ابوعلی به پهلویش تیر خورد و به بیمارستان منتقل شد اما ازبیمارستان‌فرار کرد وبه خط برگشت
انشب جواد هم خوش درخشید جانشین محور عملیاتی بود که فرمانده اش ابوعلی بود ...انشب اخرین کلمات جواد را از پشت بیسیم شنیدیم
که میگفت مجروح شده

و دیگر صدایی از رفیقمون نشنیدیم که نشنیدیم ...در انشب هر من و ابوعلی و سایر دوستان جواد را صدا کردیم جوابی نداد ....


اخر جواب نباید میداد جواد همصحبت با ارباب بی کفن بود و عند ربهم یرزقون شده بود ...انشب خیییلی دیر گذشت نزدیک صبح ابوعلی رو صدا زدم و سراغ جواد رو گرفتم

یک کلام گافت ....جواد...........کربلایی .........شد😭😭😭😭😭😭😭
باورم نمیشد ان مرد خندان و بزله گو رفت و دیگر نخاهیم دید اورا.  اولین فرصت به معراج شهدا رفتم و با جواد خداحافظی کردیم

البته نمیتوانستیم به ایران برگردیم و در مراسم شرکت کنیم ...اما دلمان با جواد بود .....

وقت مرخصی من شد به ایران برگشتم و به برادرم زنگ زدم گفتم بیا دنبالم ...امد و یکراست به حرم امام رضا .ع. و بعد به بهشت رضا رفتیم

هنوز وارد بهشت رضا نشده بودم ...یاد صحبت جواد در مورد محل دفنش افتادم و به محض اینکه وارد محل دفن شهدای مدافع حرم رسیدم ...به جایی که جواد برای خودش در نظر گرفته بود رفتم



بله .....
جواد درست گفته بود همانجا .....همابجایی که خودش میگفت ارمیده بود ..انهم چه با شکوه و جلالی ...کنار اسمش نوشته بود شهید مدافع حرم واقعا برازنده این عنوان و لقب بود
جواد ارمیده بود تا با ظهور حضرت عشق .مهدی صاحب الزمان .عج. ان شاءالله رجعتی داشته باشد تا در رکاب مولایش جانفشانی کند.....

رزمندگان ما در سوریه خدا را دیدند ...بقول معروف ....
جماعت یه دنیا فرقه بین دیدن و شنیدن ...برید از اونا بپرسین ..که شنیده ها رو دیدن ........

اونجا اسمان به زمین نزدیک است هر انچه از خدا بخاهی میدهد ....انجا خدا با بندگانش عشق بازی میکند ....جان میخرد ...و بهشت .....میدهد ....

خوشا بحال جواد ...خوشا بحال ابوعلی ...خوشا به سعادت ابوحامد .و فاتح .و غلام عباس و ابوطاها و سایر شهدایی که عاشقانه سر بر ره عشق نهادند و جاودانه شدند ....

و اما سهم ما درماندگی و جاماندگی از قافله ی عشق است و دلخوش به قول و قرار عاشقانه با دوستانی هستیم که شهره اند به خوش قولی ....مث جواد ...مث ابوعلی ....مث محرابی .مث........

والسلام..
والعاقبة للمتقین
العبد العاصی .مرصاد المحسنی