به گزارش سایت باحجاب به نقل از فرهنگ نیوز در یک روز سرد زمستانی با خانواده گرم و صمیمی شهید محمدرضا

دهقان به گفتگو نشستیم. محمدرضا در فروردین ۱۳۷۴ متولد و در یک خانواده مذهبی رشد کرد، او در ۲۱ آبان ۱۳۹۴

مصادف با اول صفر، در سن ۲۰ سالگی در مقام مدافع حرم حضرت زینب(س) به مقام شهادت نائل شد. مادر با صفا و

خواهر مهربان محمدرضا از جوان عزیز و قهرمان رشیدشان برایمان این گونه گفتند.

گفتم محمدرضا سوریه به تو خوش بگذرد. خیلی خوشحال شد، حالا با آرامش از داشتن رضایت مادر، می‌رفت.

 

وقتی لقمه پاک باشد و محیط خانواده هم یک محیط سالم و مذهبی باشد ، فرزندان خوب تربیت می شوند 

 

*فرهنگ نیوز: خانم طوسی، فکر میکنم مهمترین سوالی که می توان مطرح کرد این است که سبک زندگی خانواده شما در رابطه با تربیت فرزندانتان چگونه بوده؟ چه نکاتی را در زندگی رعایت کردید؟

به نظر من مهمترین نکته در زندگی، رعایت مال حلال و حرام است. لقمه پاک روی فرزندان خیلی اثرگذار است. ممکن است بعضی از خانواده ها به   

این مسئله مهم توجه خاصی نداشته باشند. ولی وقتی لقمه پاک باشد و محیط خانواده هم یک محیط سالم و مذهبی باشد ، فرزندان خوب تربیت می

شوند. من فکر می کنم با توجه به اینکه خودم و همسرم در یک خانواده مذهبی رشد کرده بودیم، فقط دستورات دین خدا را در زندگی مان پیاده کردیم

و از فرزندانمان خواستیم که به انجام واجبات و ترک محرمات مقید باشند و فکر می کنم تمام گیر ما مسلمانان هم در همین دو مسئله است . اگر این دو

مورد حساس و مهم در زندگی مان کمرنگ شود ، خود به خود زندگی رنگ اسلامی خودش را از دست می دهد. محمدرضا هم در انجام واجبات بسیار

مقید بود و در ترک محرمات بسیار مراقبت می کرد و در اصل پایه و اساس زندگی ما بر این مبنا بود و خودم نیز به عنوان مادر خانواده سعی می

کردم با عمل به این دو مهم در رفتار، کردار و اخلاق به فرزندانم آموزش بدهم و تا بتوانم مادری تاثیر گذار باشم و البته همیشه دستورات دین را در قالب

قصه و گفتگو با آنها بازگو می کردم.

محمدرضا در دوران نوجوانی به دایی های شهید خود تأسی می کرد و خیلی با آنها مأنوس بود
 

*فرهنگ نیوز: الگوی شهید دهقان در زندگی چه کسی بود؟

برادرانم شهید محمد علی طوسی در سال ۶۳ در محور سردشت – بانه در درگیری با کومله و نیز شهید محمدرضا طوسی در سال ۶۶ در عملیات نصر ۸  به شهادت رسیدند. محمدرضا در دوران نوجوانی و جوانی به دایی های شهید خود تأسی می کرد، خیلی با آنها مأنوس بود و این موضوع روی اخلاق و منش او بسیار تاثیرگذار بودند.

هر سال در ایام نوروز سفر راهیان نور خانوادگی داشتیم و ۴-۵ نفری به زیارت می رفتیم. فکر می کنم اردوهای راهیان نور خیلی روی روحیه بچه ها اثر مثبتی می گذاشت. این اردوها بنزینی بود که تا آخر سال آنها را  از نظر معنوی تأمین می کرد. محمدرضا این سفر را خیلی دوست داشت  و با شهدا رابطه بسیار قوی ای برقرار کرده بود.      

*فرهنگ: ایشان چگونه اخلاق و رفتارش را به شهدا نزدیک می کرد و از آنها درس می گرفت؟

یکی از دوستانش برایم تعریف کرد که محمدرضا بر سر مزار شهید رسول خلیلی نزدیک به ۵ ساعت درباره شهید برایم صحبت کرد.

محمدرضا با اینکه عمر خیلی کوتاهی داشت، ولی کیفیت عمرش خیلی بالا بود. بزرگتر که شد خیلی به مطالعه زندگینامه شهدا علاقه مند شد. علاوه 

بر آن درباره عملیات های دفاع مقدس، رمزها و فرماندهان آنها اطلاعات گسترده ای داشت. وصیت نامه شهدا را می خواند و  سعی می کرد از سبک

زندگی آنها درس بگیرد، انس عجیبی با شهدا داشت. به شهید زین الدین، شهید اصغر وصالی، شهید محرم ترک و شهید رسول خلیلی عشق می

ورزید. حتی در هیأتی که شهید خلیلی در آنجا رشد کرده بود، شرکت می کرد. یکی از دوستانش برایم تعریف کرد که محمدرضا بر سر مزار شهید

خلیلی نزدیک به ۵ ساعت درباره شهید برایم صحبت کرد.  در ایام محرم هر شب مقید بود که در هیأت امامزاده علی اکبر چیذر، مسجد گیاهی تجریش

و ریحانه النبی فرمانیه حتما شرکت کند.

از جمله خصوصیات اخلاقی که داشت این بود که  اموال شخصی اش را به راحتی  می بخشید، مثلا ؛ یک موقع از دانشگاه برمی گشت، زیپ لباسش را

طوری تا بالا کشیده بود که معلوم نباشد، زیر لباسش چی پوشیده ، چرا که یک لباس کهنه تنش بود ،وقتی می شستم می دیدم یک تی شرت کهنه  

ناشناس است که با لباس نوی خودش معاوضه کرده بود. حتی کت و شلواری که برای عروسی خواهرش خریده بود را هم به یکی از دوستانش که به

شهرستان می رفت بخشید.

انس عجیبی با شهدا داشت، زندگینامه و وصیت نامه شان را می خواند و  سعی می کرد از سبک زندگی آنها درس بگیرد.

با قرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه ۳ بار ختم قرآن می کرد

 

محمدرضا احترام خاصی برای من و خواهرش قائل بود . محال بود چیزی از او بخواهیم و او نه بیاورد. یا بگوید نمی توانم انجام بدهم.

بعضی شب ها که نیمه های شب بیدار می شدم می دیدم، محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید کوچکش را در دست گرفته و در حال قرائت قرآن است. او با قرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه ۳بار ختم قرآن می کرد. با  اینکه ۲۰ بهار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه اش سفارش کرده بود که برایش تنها ۵ روز روزه و ۲۰ نماز صبح قضا کنم.

 

 پیامک می فرستاد که “حلالم کن و دعا کن که شهید شوم”

*فرهنگ نیوز: پس همین مطالعات زمینه جهاد و شهادت در میدان مبارزه با متجاوزان به حریم اهل بیت(ع) را در او ایجاد کرد؟

فیلم شهدای مدافع حرم را مرتب پیگیری و درباره آنها مطالعه می کرد. بعد از قضیه سوریه و عراق خیلی ابراز ناراحتی می کرد و حالت غصه خوردن در وجودش بود. می گفت نمی توانم باور کنم یک انسان سر یک انسان دیگر را ببرد، اینها از مرتبه انسانیت به حیوانیت سقوط کردند. فیلم کشتار داعش را نگاه می کرد و من از او می خواستم که این کار را نکند چرا که قصاوت قلب می آورد. تا اینکه با آموزشگاه سپاه آشنا شد و ۱ سال و سه ماه آموزش دید و از فروردین امسال خودش را برای مبارزه آماده کرده بود و می گفت که باید بروم و از شیعیان و حرم ائمه(ع) دفاع کنم. تقریبا دوسالی بود که این موضوع را با خواهر و برادرش مطرح کرده بود و می گفت که باید به میدان بروم و شهید شوم.

از فروردین امسال زمزمه های رفتنش را پیش من هم مطرح کرد و می گفت: حلالم کن و بگذار بروم. از دانشگاه برایم پیامک می فرستاد که “حلالم کن و دعا کن که شهید شوم” من هم جوابی برایش ارسال نمی کردم و شب می پرسید که پیامکی برایت نرسید؟ می گفتم این چه حرف هایی است که می گویی؟ می گفت می خواهم موقع نماز ظهر و عصر یادآوری کنم که دعایم کنی. و من هم در جواب می گفتم اصلا دعا نمی کنم که بروی و  شهید شوی… از اردیبهشت ماه قضیه جدی تر شد و آموزش هایش بیشتر و منسجم تر شد تا اینکه شهریور ماه گفت که باید پاسپورت بگیرم.

 

باور داشت شهید می شود و در راه ایمانش از همه علایقش گذشت

 

*فرهنگ نیوز: شهید دهقان چگونه خانواده و دوستانش را برای حضور در میدان جهاد آماده کرد؟

محمدرضا ارادت خاصی به امام (ره) و مقام معظم رهبری داشت او ولایتمدار بود و می گفت حضرت آقا، علی زمانه است و ولی امر ماست و هر چه می گوید ما باید بگوییم چشم. واقعا هم همینطور بود. بیانات آقا را  آنقدر قشنگ گوش می داد و دقت می کرد. یادم هست یک بار آقا گفته بودند ما به سوریه کمک می کنیم. محمدرضا در مورد این صحبت می گفت آقا نگفتند کمک نظامی یا کمک انسانی، پس وقتی حضرت آقا گفته کمک می کنیم، وظیفه  ماست که به عنوان انسان برویم و کمک کنیم چون آقا مطلق بیان کرده و هیچ قیدی و بندی نیاورده است. پس من که آموزش دیده ام  و خیلی چیزها را بلدم باید بروم و کمک کنم.

 

ارادت خاصی به امام (ره) و مقام معظم رهبری داشت و می گفت حضرت آقا، علی زمانه است 

 

فیلمی از محمدرضا مربوط به ۲ سال پیش داریم که سر مزار شهید جهان آرا فیلمبرداری می کند به خواهرش می گوید که فیلم ها را پس از شهادتم منتشر کنید. خواهرش در جواب می گوید مگر قرارست شهید شوی؟ در جواب می گوید بله شهید می شوم و از او می پرسد کجا قرار است شهید شوی؟ می گوید : دمشق، اگر نشد حلب شهید می شوم. سعی می کرد به عناوین مختلف این موضوع را مطرح کند. قبل از اعزامش در هفته دفاع مقدس به مسجدی در محله ایران می رود و در طراحی بنر و کارهای فرهنگی به آنها کمک می کند و به فرمانده بسیج مسجد می گوید که از من یک عکس یادگاری بگیر و بعد از شهادتم هم در این مسجد برایم یادواره برگزار کنید. که به فاصله یک ماه و نیم بعد شهید شد و برایش هم یادواره برگزار کردند.

یک چیزی که برایم عجیب بود این بود که ایمان خودش بود، باور داشت که شهید می شود و در راه ایمانش هم از همه چیزهایی که علاقه داشت گذشت، محمدرضا به موتورش علاقه خاصی داشت، روزی که می رفت به من گفت که دو روز دیگر دوستم می آید و موتور را می برد، موتورم را به او بخشیدم. به موهایش خیلی علاقه داشت، وقتی می خواست برود موهایش را از ته زد و کچل کرد. وقتی بعد از شهادتش وسایلش را جمع کردیم بیشتر از یک ساک کوچک نبود حتی لباس و کفش نویی را که قبل از رفتنش برایش خریده بودم هم بخشیده و رفته بود. خیلی راحت از اموال شخصی اش گذشت ، فکر می کنم باید به یک درجه از ایمان و عرفان رسیده باشد که راحت از تمایلات و خواسته هایش بتواند بگذرد.

محمدرضا شهید جوان و شاخص مدافع حرم شد و توانست روی همسن و سالان خودش بسیار تاثیر گذار باشد، چرا که با خدا معامله کرد، از تمام هستی خودش، تمایلاتش، اغراضش از هر چیزی که وابستگی داشت به عنوان یک جوان ۲۰ ساله گذشت، فقط برای شهید شدن در راه عقیده اش؛ نه در راه خاک و وطن و نه مرزو بوم، محمدرضا برای عقیده اش رفت چون بر این باور بود که ما باید برویم و به مردم شیعه سوریه کمک کنیم، حریم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه ناامن شده، ما باید برویم و از آنجا دفاع کنیم.

به هر چه علاقه داشت، قبل از رفتنش همه را بخشیده بود. بعد از شهادت وسایلش یک ساک کوچک بیشتر نبود

 

یکبار از سوریه زنگ زد خیلی دلتنگش بودم گفتم چرا رفتی سوریه؟ همین جا می ماندی کار فرهنگی می کردی. در جوابم گفت: که ما مرزمان را ۳۰۰۰کیلومتر آن طرف تر بردیم تا داعش به مرزهای ما نزدیک نشود فکر کنید اگر داعش به مرز ما تجاوز کند چه فجایعی اتفاق می افتد؟ ۱۰۰ برابر از خسارات جنگ تحمیلی بیشتر خواهد شد.

اربعین سال گذشته به پیاده روی اربعین رفتیم محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید اما گفتیم که بگذار امسال برویم ببینیم اوضاع در چه حالی است تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم برویم. چفیه ای که دوستش هدیه داده بود را داد تا در حرم امام حسین(ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم و خلاصه برایش یک چفیه خریدم و تبرک کردم. به محمدرضا جریان را گفتم، میدانستم خیلی به چفیه علاقه داشت و از او عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من حاجتم روا می شود. وقتی به تهران رسیدیم در مورد حاجتش  و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم و او در جواب گفت که اگر چیزی را در حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی من حاجتم این است که شهید بشوم من تا اربعین سال دیگر زنده نیستم. من خیلی ناراحت شدم و در جوابش گفتم که به عراق میروی؟ گفت جنگ فقط آنجا نیست در سوریه هم هست من در سوریه شهید می شوم.

محمدرضا صدای “هل من ناصر ینصرنی” امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را  شنیده بود

 

*فرهنگ نیوز: شما چطور با این مسئله کنار آمدید و از جوان ۲۰ ساله تان گذشتید؟

محمدرضا یکسال پیش یک روز از من سؤال کرد، که مامان من خیلی وقت هست که دارم آموزش می بینم و همه چیز بلدم . حالا در نظر بگیرید که حضرت زینب(س) از شما یک سؤال بپرسد که اگر یک جوان معتقد، رشید داشتید که آموزش های نظامی را هم می دانست، از طرف دیگر دمشق و حرم من ناامن است. شما چه کار می کنی؟ جواب چی می دهی، جوابش را به من هم بدهید.

این سؤال به ظاهر ساده اش خیلی روی من اثر گذاشت. آن شب تا صبح خیلی این سؤال ذهنم را مشغول خودش کرده بود. با خودم گفتم اگر روزی حضرت زینب(س) چنین چیزی را از من بخواهد چه جواب دارم بدهم؟  ۱-۲ هفته با این سؤال کلنجار می رفتم و هر روز هم محمدرضا می پرسید جواب حضرت زینب(س) را ندادی؟

احساس می کنم  آن سؤال  به  ظاهر ساده، محمدرضا، یک سؤال درباره تمام اعتقادات من و خانواده ام بود. با خودم فکر کردم که محمدرضا  واقعا به یک درجه و یک حدی رسیده که این نیاز را درک می کند. محمدرضا صدای “هل من ناصر ینصرنی” امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را  الان می شنود. الان  به او نیاز دارند. خیلی با خودم کلنجار می رفتم از یک طرف مهر مادرانه، عشق و علاقه ای که مادر به فرزندش دارد، چون من واقعا آدمی بودم که اگر محمدرضا نیم ساعت دیر می کرد، صد بار به او زنگ می زدم، وقتی جواب نمی داد با دوستانش تماس می گرفتم. از یک طرف پیش خودم فکر می کردم که اگر جواب منفی به او بدهم که نباید بروی، اگر در عالم ظاهر امام حسین(ع) را ببینم خجالت می کشم که نگذاشتم محمدرضا برود و فکر می کردم صبح که بیدار شوم و بخواهم به اباعبدالله سلام بدهم، رویم خواهد شد یا نه؟

از طرف دیگر آتشی در دل محمدرضا به پا شده بود که نمی توانستم خاموشش کنم چرا که این آتش عشق به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را خودم در ایام کودکی در ایام محرم با خواندن مقتل در دل و جان او پرورانده بودم، و منش و راه و رسم امام حسین(ع)  را در ذهنش پرورش داده بودم. حالا به او بگویم به خاطر عشقی که به تو دارم، نرو.خلاصه یکی دو هفته گذشت و داشت. یک روز که داشت وسایل اردویش را آماده می کرد و من هم به او کمک می کردم در حین کار به او گفتم محمدرضا امیدوارم سوریه به تو خوش بگذرد. اصلا تا این را به او گفتم آنقدر خوشحال شد و ذوق کرد، چرا که با این جمله رضایتم را اعلام کردم. و خیالش راحت شد و از آن به بعد با خیال راحت همراه و با آرامش از داشتن رضایت مادر، شرکت می کرد.

هفته های آخر می رفت فرودگاه می خوابید که مبادا از اعزام جا بماند

 

مدتی بود که اصرار داشت یک موتور مدل بالاتر بخرد و ۵/۳ میلیون پول لازم داشت، هر چه اصرار کرد من ندادم. اما روزی که زنگ زد تا برای پاسپورتش ۲ میلیون واریز کنم از او سؤال کردم برای چه کاری می خواهی سریع و بی وفقه، توضیح داد برای سوریه، عراق، کربلا، دمشق، برای پیاده روی اربعین و آنقدر تند تند توضیح می داد که من مبادا نه بیاورم. و من هم بلافاصله واریز کردم و دوستانش تعریف می کردند که بعد از پیامک من آنقدر خوشحال شد و تک و تک دوستانش را بوسید.

در حقیقت من به خاطر احترام به باور محمدرضا و اینکه دیدم راه و حرف و عقیده اش، حق است، کمکش کردم و ۲ میلیون را در اختیارش قرار دادم. پاسپورتش را گرفت و کارهایش را کرد. یادم هست که هفته های آخر می رفت فرودگاه می خوابید که مبادا اعزام باشد و او جا بماند و نتواند برود.

یکی از دوستانم بعد از شهادت محمدرضا همین سؤال را از من کرد. من در جواب گفتم اگر پسرت برای ادامه تحصیل برای رسیدن به هدفش بخواهد به خارج از کشور، اروپا، امریکا و … سفر کند، کمکش نمی کنی پولش را مهیا نمی کنی؟ جوابش مثبت بود. گفتم از عاقبتش باخبری؟  گفت نه. محمدرضا هم برای اعتقاداتش رفت، نمی دانستم چه عاقبتی دارد، خودش لیاقت داشت و به آن درجه رسیده بود و خدا انتخابش کرد.

من خیلی خوشحالم و افتخار می کنم که محمدرضا با این سن کم خیلی زود مرد شد

 

چیزی که در جامعه ما مرسوم است، خانواده ها اینقدر که برای لباس، خوراک و تسهیلات فرزندانشان زمان می گذارند و اهمیت می دهند، برای فکر و روح آنها وقت نمی گذارند یعنی ما برایمان خیلی مهم است که فرزندمان در فلان کلاس موسیقی یا زبان شرکت کنند یا فلان ماشین آخرین مدل را داشته باشند ولی برایمان مهم نیست که فرزندمان اعتقاداتش چطور است؟ روحش در چه حال است؟ با این ماشین روحش ارضا می شود یا نه؟ انسانیت فرزند من در چه حد است؟ من خیلی خوشحالم و افتخار می کنم که محمدرضا از با این سن کم اش خیلی زود مرد شد. چیزهایی را درک کرد و شناخت که من که مادرش هستم، نشناختم.

*فرهنگ نیوز: آیا  از نحوه شهادت او هم با خبر شدید؟

ده روز مانده به محرم،  و اوایل مهر ماه  بود  که محمدرضا راهی سفر شد و محرم امسال پیش ما نبود. همرزمانش نقل کردند که در حومه شهر حلب در شهر العیص از صبح در یک عملیات شرکت کرده بودند و ساعت ۴- ۵/۳ بعداز ظهر به مقرشان برمی گردند تا استراحت کنند بلافاصله خبر می دهند که عملیات دیگری شروع شده و گروه محمدرضا که تنها نیم ساعت بود که رسیده بودند و  با وجود اینکه هنوز رفع  تشنگی و گرسنگی نکرده بودند، برای دفاع از اسلام در یک جنگ تن به تن با متجاوزان ساعت ۷ شب به شهادت می رسند و شب شهادتش مصادف شد با شب اول ماه صفر و ۴۰- ۴۵ روز در سوریه بود.

می گفت وقتی مادر و خواهر آدم چیزی از شما می خواهند نباید رویشان را زمین بگذاری

*فرهنگ نیوز: خانم دهقان، خواهرها ارتباط ویژه ای با برادرشان دارند شما برای ما از برادر شهیدتان بگویید.

محمد یک صفت خیلی بارزش داشت و آن این بود که خیلی خالص کار می کرد. یعنی واقعا کارهایش را طوری انجام می داد که غیر آن کسی که باید، هیچکس دیگری نمی دید. وقتی می خواست دستگیری کند و کمک کند، یک جوری انجام می داد که من که خواهرش بودم هم بعدها متوجه می شدم .

هنوز محمد دفن نشده بود که یکبار دوستاش آمد و از من حلالیت طلبید. گفتم چرا؟ گفت من را حلال کنید من پشت سرتان غیبت کردم. یک بار که من با محمدرضا  خیابان نیاوران بودم، شما به محمدرضا  زنگ زدید و گفتید در جنوب شهر هستید و آدرسی را که  می خواهید پیدا نمی کنید. من از این کارها زیاد می کردم این بنده خدا یکی اش را دیده بود من آن روز یافت آباد بودم و محمد شمال شهر بود این طور موقع ها آدرس نمی داد یا نمی گفت آژانس بگیر برو. میگفت بنشین تا بیام آن روز هم یادم هست که به من گفت نزدیکترین ایستگاه بنشین خودم را الان می رسانم. اصلا به من نگفت کجاست. دوستش گفت به محمد گفتم چقدر خواهرت خودخواه است که وقتی آدرس را پیدا نکرده، آژانس نمی گیرد و تو را از این سر شهر به آن سر شهر می کشاند. دوستش ادامه داد که محمد در جواب نگاهی به من کرد و گفت نمی فهمی وقتی مادر و خواهر آدم چیزی از شما می خواهند نباید رویشان را زمین بگذاری، خواهر نداری که بفهمی.

با اینکه من خواهر بزرگش بودم و او هم دانشجو بود و شاغل نبود اما من یک مقدار زیادی پول به او بدهکار بودم یادم هست، می خواست موتور بخرد و از من خواست مقداری پول به او قرض بدهم اما من یاد آن بدهی بودم، گفتم من این قدر بدهکارم، بدهی و هدیه موتورت را می گذارم، تو هم بقیه اش را جور کن. به محمد خیلی برخورد، گفت من حرفی از بدهی نزدم، گفتم قرض بده تا اینکه بالاخره راضی اش کردم. اما موفق نشدم بدهی ام را با او صاف کنم.

چند ماهی یک جایی کار می کرد، اما با گذشت سه ماه هنوز حقوقی نگرفته بود. به محمد گفتیم برو حقوقت را بگیر، در جواب گفت: نه، صاحب کارم زن و بچه دار است، اگر داشت می داد، لابد مشکلی دارد که نتوانسته بدهد. آخر هم نرفت بگیرد با اینکه برای موتورش خودش دنبال تهیه پول بود. تا اینکه بعد از مراسم تدفین صاحب کارش آمد و تسویه کرد.

 

برو بنشین با آقا حال کن با آقا حرف بزن

 

 با هم رفته بودیم کربلا، یک بار دیدم کنار ضریح خوابش برده و من هم برای بقیه جریان خوابیدنش را تعریف کردم تا اینکه یک روز که مشغول دعا خواندم بودم آمد کنارم و گفت چقدر دعا می خوانی جمع کن این بساط را برو بنشین با آقا حال کن با آقا حرف بزن. بعد از اینکه خبر شهادتش آمد و رفتیم معراج شهدا بهش گفتم به خدا اگر می دانستم خواب تو حرمت می خواهد این طور بشود من هم می آمدم کنارت می خوابیدم .

 

محمد معنویت درونش را پشت خنده هایش پنهان کرده بود

 

شب اول قبر با خانواده و دوستان محمد نیمه شب بر سر مزارش در امامزاده علی اکبر چیذر جمع شده بودیم، هر کدام از ما یا دوستانش که خاطره ای از محمد تعریف می کردیم، به خنده ختم می شد. انگار نه انگار شب اول قبر محمد است. چون تمام خاطراتش در آن شیطنت و بگو و بخند داشت.

محمد یک بچه فوق العاده پرنشاط، جسور و شجاع بود

محمد یک بچه فوق العاده شیطان، پرنشاط، جسور و شجاع بود در عین حال خیلی احساساتی و دلسوز بود و در عین حال خیلی مقید بود. همیشه به من می گفت مثل پیرزن ها لباس نپوش. آدم باید شیک و مجلسی حزب الهی باشد. اگر می خواهد حزب الهی باشد، خوشگل حزب الهی باشد که وقتی بقیه می بینند، کیف کنند. هم مرامت را ببینند هم ظاهرت را ببینند. اصرار داشت در هم در زندگی لذت ببرد یعنی هم به خوشی هایش می رسید پارک جمشیدیه می رفت، شیان می رفت، رستوران و فست فود می رفت خلاصه از لذت های زندگی اش کم نمی گذاشت. با اینکه شاد بود و لذت می برد اما حدود خودش را هم رعایت می کرد.

 

شما یک نشانه از حضرت زهرا(س) دارید که آن یک نشانه را هم کنار  گذاشتید

 

۳- ۴ تا از دوستانش متأهل بودند. خانم یکی از دوستانش برایم تعریف میکرد، مدتی بود که چادرم را کنار گذاشته بودم، محمد به او گفته بود شما یک نشانه از حضرت زهرا(س) دارید که آن یک نشانه را هم کنار گذاشتید. این حرف محمد خیلی روی این بنده خدا تأثیر گذاشته بود ولی باز هم سرش نکرده بود تا اینکه بعد از شهادت محمد آمده بود پیش من و می گفت دیگر به محمد آقا قول دادم چادرم را از سرم درنیاورم.

انگار نه انگار شب اول قبر محمد بود، هرخاطره ای می گفتند به خنده ختم می شد.

تمام خاطراتش جذاب و بگو و بخند داشت