✍ مادر شهید علیرضا محمدی میگفت ...
➖🔸➖🔷➖🔸➖🔷➖🔸➖
🔷بهار 1393 بود . مدت کوتاهی  بعد از تشییع علیرضا بود .
صبح زود جوانی مودب  و رعنا درب منزل رو زده بود

🔶امانتی آورده بود . سلام و علیکی کردیم و خودش رو معرفی کرد
کوله پشتی و وسایل شخصی علیرضا رو آورده بود .

🔷از علیرضا برام حرف زد . از دلاوری ها و خوبی هاش . از اخلاق و کردارش .
می گفت :
علیرضا وقتی زخمی شد من بیمارستان بالای سرش بودم .

🔶بهش دلداری میدادم که علیرضا تو پیش ما هستی و رفتنی نیستی  . شهید نمیشی . حالا حالاها رفتنی نیستی ...
علیرضا جواب داد :
نه . من بناست شهید بشم . خواب حضرت زهرا (س) رو دیدم .
خواب دیدم من رو دعوت کرده .
پس شهید میشم . از این بیمارستان زنده بر نمی گردم .
به پدر و مادرم سلام برسون و ازشون حلالیت بطلب .
بهشون بگو خیالتون راحت باشه من پیش حضرت زهرا (س) میرم . برام غصه نخورید .
🔷مادر علیرضا میگفت بعد از شنیدن این صحبت ها ، خیلی آروم شدم . دیگه مثل سابق گریه و زاری نمی کردم
چون مطمئن بودم پسرم پیش بهترین های بهشته ...
پیش حضرت زهراست (س)

خاطره ای از کودکی های شهید:

اون رو‌ز دو تا پسر بچه ی شیطون یعنی مصطفی و امید پسر همسایه ، بعد از بازی های کودکانه اشون ، با هم دعوا کرده بودند .
دعوایی که زیادی بالا گرفته بود .
نمی دونم مصطفی چجوری با امید دعوا کرده بود که امید سرش خون اومده بود .
بچه ها خبر رو به مادر آورده بودند که مصطفی پسر همسایه رو زده
کلی دلشوره و نگرانی توی دل مادر افتاده بود .
هم از اینکه مصطفی اینجوری دعوا کرده و هم از اینکه چجوری جواب مادر امید رو بده .
نیم ساعت بعد مادر امید با چهره ی خندان و مهربانانه اومده بود در خونه .
مادر هر لحظه آماده ی شنیدن هر حرفی بود و هر دعوایی که بشنوه .
انتظار هر اتفاقی رو بابت این شیطونی مصطفی داشت .
ولی یهویی مادر امید با لبخند و لهجه ی آذری زبانش شروع کرد به دلجویی از مادر !
مادر هاج و واج مونده بود که چه خبر شده .
مادر امید میگفت :
اشکالی نداره ، فدای سر جدت ، جفت شون بچه اند ، بچگی کردن ، نمیخواد غصه و حرص بخوری ، مصطفی سید و اولاد پیغمبره ، بزار جدش ازم راضی باشه ، جدش اون دنیا شفاعتمون رو بکنه ... از اون روز سالها گذشت ...
مصطفی شهید شد
امید اومده بود تشییع پیکر مصطفی
مادر امید موقع تدفین التماس میکرد کنار مادر مصطفی بالای سر پیکر باشه .
خوشحال بود از رفتاری که چند سال پیش در قبال شیطونی های مصطفی داشت .
خوشحال بود از اینکه یه جورایی ، یکی رو پیدا کرده که روز قیامت بناست شفاعتش رو بکنه
به کارش افتخار میکرد ، از اینکه مادر شهید رو راضی نگه داشته بود ، خود شهید رو راضی نگه داشته بود و خدا به خاطر این کارش ازش راضی بود ...
افتخار می کرد از  اینکه برای شهید آینده ، مهربانی و مادری کرده بود ..
⚘⚘⚘⚘⚘
در شفاعت شهدا دست درازی دارند
عکسشان را بنگر چهره ی نازی دارند
ما به یادآوری خاطره ها محتاجیم
ورنه آنان به من و تو چه نیازی دارند

 کودکی که تازه دیده باز می کند یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش ، چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است چون میان گاهواره ناز می کند ... ⚘⚘⚘
شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی